فیکشن[محکوم شده]p25
_تهیونگ؟....آمـاده شدی پسـرم؟
با شنیـدن صدای مادرش آهی کشیـد و برای آخـرین بار در ایینه به خـودش نگاهـی انداخت....
اون الان نامزد داشت،نباید دیگه به اون دختـر فکـر میکرد...
همـه چیز تموم شـده بـود!
نفس عمیـقی کشید و به سمـت در حرکت کرد و دستگیـره رو چرخونـد.
_آره،مامان؛آمادهام
***
در حـالی که دستـش رو داخل دسـت هاش گرفتـه بود به جمعیـتی که پایین پله ها ایستاده بودنـد و برایشـان دسـت میزدند نگاه کرد....
نگاهـش رو بیـن جمعیـت چرخوند تا پیـداش کنه؛
امـا انگار نیومـده بـود...
اب دهانـش رو بلعیـد و سعی کرد خونسـرد باشه و به اون فکر نکنـه،
لبخنـد مصنـوعی زد و اولین پلـه رو پایین رفت...
نمیـتونست پدرش رو درک کنه که برا یـک نامـزدی سـاده چـرا بایـد همچیـن مراسم بزرگ و شلـوغی برگزار کنن....
لرزشـی خفیـف رو داخل زانوهـاش احساس میکرد و دلـش میخواست همون لحـظه داخل اتاق برگرده....
امـا حالا که تا اینـجا اومده بود،نباید کنـار میکشید.
به دختـر کنارش کـه لبخندی ملیح زده بود و با چشـم های آبی رنگش به جمعیت نگاه میکرد نگاه کرد و لبـخند زد....
الـان دیگه فقط باید از زنـدگی جدیـدش در کنـار همسـر جذابـش لـذت میبرد و گذشتـه رو به فرامـوشی میـسپرد...
***
مـرد داخـل ماشیـنش نشستـه بود و در حـالی که ماسک مشکـی رنگـش رو زده بود به در قدیـمی کرمـی رنـگ خونه خیـره شـده بـود و تلفنـش رو کنـار گوشش گرفته بود و مشغول مکالـمه بـود
_بله رئیس،امشب دیگه تمـوم میشه...
البـته رییس،
بـله بـله....
قـول میدم رئیس،خیالـت راحـت بـاشه...
بعد از پایان دادن به تمـاس پوزخنـدی زد و دستکـش هاش رو دستش کرد و آمـاده عملـیاتش شـد....
***
پسـر پشت میز کنـار پدرش ایـستاده بود و به مکالـمه های پدرش و مهمان های دیـگر که دور میـز ایستـاده بودند گـوش میداد...
جـام شرابـش رو بـرداشت و اون رو به لـب هاش نزدیک کرد و کمـی از اون رو نوشـید....
در حالـی که به صحبت های مردان گوش میداد و هر از گاهی اظهـار نظر میـکرد با جـام داخل دستش ور میرفت که ناگـهان نگـاهش به سمت در برگـشت....
با چشـم های سـرد و حیـرت زدهاش به فردی که به تـازگی وارد شده بود خیـره شد...
علـاوه بر اون نگـاه کل مهمان های سالـن به سمـت اون کشیـده شـده بود....
عاح از دست این ویسگون؛
من تمام تلاشمو میکنم زودتر به اون پارتای جذابی که از قبل نوشتم برسیم اما ویسگون لعنتی نمیزاره...
این هفته زیاد پارت گذاشتم و ازتون انتظار حمایت دارم ستاره ها؛)🌚✨️
کامنت یادتون نره؛
نمیخواستم شرط بزارم اما کامنتای این پارت بالای 100 باشه پارت بعدو بزارم:)
با شنیـدن صدای مادرش آهی کشیـد و برای آخـرین بار در ایینه به خـودش نگاهـی انداخت....
اون الان نامزد داشت،نباید دیگه به اون دختـر فکـر میکرد...
همـه چیز تموم شـده بـود!
نفس عمیـقی کشید و به سمـت در حرکت کرد و دستگیـره رو چرخونـد.
_آره،مامان؛آمادهام
***
در حـالی که دستـش رو داخل دسـت هاش گرفتـه بود به جمعیـتی که پایین پله ها ایستاده بودنـد و برایشـان دسـت میزدند نگاه کرد....
نگاهـش رو بیـن جمعیـت چرخوند تا پیـداش کنه؛
امـا انگار نیومـده بـود...
اب دهانـش رو بلعیـد و سعی کرد خونسـرد باشه و به اون فکر نکنـه،
لبخنـد مصنـوعی زد و اولین پلـه رو پایین رفت...
نمیـتونست پدرش رو درک کنه که برا یـک نامـزدی سـاده چـرا بایـد همچیـن مراسم بزرگ و شلـوغی برگزار کنن....
لرزشـی خفیـف رو داخل زانوهـاش احساس میکرد و دلـش میخواست همون لحـظه داخل اتاق برگرده....
امـا حالا که تا اینـجا اومده بود،نباید کنـار میکشید.
به دختـر کنارش کـه لبخندی ملیح زده بود و با چشـم های آبی رنگش به جمعیت نگاه میکرد نگاه کرد و لبـخند زد....
الـان دیگه فقط باید از زنـدگی جدیـدش در کنـار همسـر جذابـش لـذت میبرد و گذشتـه رو به فرامـوشی میـسپرد...
***
مـرد داخـل ماشیـنش نشستـه بود و در حـالی که ماسک مشکـی رنگـش رو زده بود به در قدیـمی کرمـی رنـگ خونه خیـره شـده بـود و تلفنـش رو کنـار گوشش گرفته بود و مشغول مکالـمه بـود
_بله رئیس،امشب دیگه تمـوم میشه...
البـته رییس،
بـله بـله....
قـول میدم رئیس،خیالـت راحـت بـاشه...
بعد از پایان دادن به تمـاس پوزخنـدی زد و دستکـش هاش رو دستش کرد و آمـاده عملـیاتش شـد....
***
پسـر پشت میز کنـار پدرش ایـستاده بود و به مکالـمه های پدرش و مهمان های دیـگر که دور میـز ایستـاده بودند گـوش میداد...
جـام شرابـش رو بـرداشت و اون رو به لـب هاش نزدیک کرد و کمـی از اون رو نوشـید....
در حالـی که به صحبت های مردان گوش میداد و هر از گاهی اظهـار نظر میـکرد با جـام داخل دستش ور میرفت که ناگـهان نگـاهش به سمت در برگـشت....
با چشـم های سـرد و حیـرت زدهاش به فردی که به تـازگی وارد شده بود خیـره شد...
علـاوه بر اون نگـاه کل مهمان های سالـن به سمـت اون کشیـده شـده بود....
عاح از دست این ویسگون؛
من تمام تلاشمو میکنم زودتر به اون پارتای جذابی که از قبل نوشتم برسیم اما ویسگون لعنتی نمیزاره...
این هفته زیاد پارت گذاشتم و ازتون انتظار حمایت دارم ستاره ها؛)🌚✨️
کامنت یادتون نره؛
نمیخواستم شرط بزارم اما کامنتای این پارت بالای 100 باشه پارت بعدو بزارم:)
۱۳.۳k
۱۵ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۹۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.